۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

روزگار ما



هيچ چيز از هيچ به وجود نمي‌ياد.
دقيقاً يادم نمي‌ياد اين جمله رو اول بار از كي شنيدم، اما به هر صورت هر كسي اين جمله رو گفته به قول معروف گل گفته. تو اين عبارت ساده يه واقعيت مهم و اساسي وجود داره... خصوصاً براي ما. ما كه بعضي وقت‌ها چشم باز مي‌كنيم و مي‌بينيم اي داد چي شد. ما كه گاهي وقت‌ها از تغييرات دور و اطرافمون تعجب مي‌كنيم و اون رو نسبت مي‌ديم به يه لحظه غفلت تاريخي و امثال اين. اما بايد قبول كنيم كه سير تحول تاريخي هر ملتي وابسته به چيزي شبيه جهش ژنتيكي نيست. هر پديده‌اي كه اتفاق مي‌افته، حتماً مدت‌ها قبل زمينه‌هاي اجتماعي و فرهنگي‌اش شكل گرفته و وجود داشته و ما اون رو نديديم يا چشم‌هامون رو به روش بستيم.
الغرض. برم سر اصل مطلب. چند وقت پيش فيلم «روزگار ما» ساخته‌ي رخشان بني‌اعتماد رو ديدم. شيوه‌ي روايت فيلم مستندگونه است. داستان فيلم در خرداد و تير سال هشتاد اتفاق مي‌افته، مصادف با انتخابات رياست جمهوري كه در اون سيد محمد خاتمي براي دومين بار رييس جمهور ايران شد. تو بخش اول فيلم قصه‌ي شور و هيجان عده‌اي جوون طرفدار خاتمي رو كه دور هم جمع شدن و ستادي در مناطق شمالي شهر تشكيل دادن، تعريف مي‌شه. در بخش دوم فيلم دوربين سراغ زن ناشناسي مي‌ره كه براي كانديداتوري ثبت‌نام كرده و البته رد صلاحت شده. اول فيلم ساز دنبال انگيزه‌هاي اين زن به ظاهر معمولي براي به‌دست گرفتن مهمترين پست مملكت مي‌گرده، اما كم‌كم و در ادامه‌ي روند فيلم زوايايي از زندگي اين زن براي ما باز مي‌شه. اين زن كه سرپرست دختر كوچيك و مادر كورشه، به تنهايي داره براي امرار معاشش تلاش مي‌كنه و البته تا خرخره در مشكلات و فقر گير كرده. مقدار كمي پول، به اندازه‌ي پول تو جيبي روزانه‌ي بچه‌هاي شمال شهري، مي‌تونه بار بزرگي رو از روي دوشش برداره و زندگي‌اش رو از اين رو به اون رو كنه. جالب اينه كه از حرف‌هايي كه تو فيلم رد و بدل مي‌شه، متوجه مي‌شيم اين زن علي‌رغم اينكه درس درست و حسابي نخونده و از همون نوجواني‌اش كار كرده، شعور و فهم اجتماعي بالايي داره و متوجه‌ي خيلي از مسايل هست، حتي شايد بهتر از خيلي از ما چون اين خيلي از دردها رو با گوشت و پوستش لمس كرده.
باز هم الغرض. اين فيلم ديدنيه و شايد كمكمون كنه بفهميم تو وضعيت پيچيده‌اي كه الان درگيرش هستيم چه كساي ديگه‌اي با ما شريك هستن و دغدغه‌هاي اصلي و حياتي خيلي همشهري‌هاي كه هم محله‌اي‌مون نيستن چيه.

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

داستان آشپزخانه اُپن



از اواخر دهه‌ي شصت شمسي و همزمان با شروع دور جديد ساخت و ساز در شهر‌ها بود که آشپزخانه‌ي اُپن در معماري خانه‌های ایرانی کم‌کم رواج پيدا کرد. آن سال‌ها همزمان بود با پايان جنگ و آغاز تحولات سياسي و اقتصادی در کشور. ساخت خانه‌های مسکوني (یا همان بساز بفروشی) به‌عنوان عمده‌ترين تعلق سرمايه‌گذاري بخش خرده‌پای خصوصي که به خاطر شرایط جنگی چند سالی در محاق بود، دوباره جان گرفت و دور جديدي از ساخت و ساز آغار شد که دو ویژگی آن را از سال‌های قبل آن متمایز می‌کند. اول آنکه با افزایش جمعیت شهرها و کم تعداد شدن نفرات خانوار، واحد‌هاي آپارتمانی کوچک‌تر که به‌لحاظ اقتصادي مقرون به‌صرفه‌تر نيز بودند، بازار پیدا کردند و مورد توجه سرمايه‌گذاران (بساز- بفروش‌ها) قرار گرفتند؛ و دوم آنکه با فروش تراکم به ساختمان‌های مسکوني، نوسازي، يعني تخريب ابنيه قديمي و احداث بناهاي بلندمرتبه و آپارتمانی بسيار رواج پيدا کرد. اين ويژگي‌ها موجب پدید آمدن گونه‌هاي خاصي از خانه‌های مسکوني شد که کوچکتر و متراکم‌تر بودند. اگر تا پيش از آن زمان، رایج بود که در هر قطعه زمين، ساختمانی يک، يا دو طبقه و به‌همین تعداد واحد مسکوني احداث شود، الگوي جديد، ساختمان‌های حداقل چهار طبقه و با تعداد واحد‌هايي هشت تایی، ده تایی، شانزده تایی و حتی بیشتر را رايج کرد. به‌تبع اين واحد‌هاي کوچک و فشرده داراي مشکل نورگيري و تهويه بودند و انطباق آنها با قوانين شهرداري و رضايت خريدار بسيار دشوار بود.
آشپزخانه اُپن کمک بزرگي در رفع اين مشکلات کرد چون ازطرفي با حذف يک يا دو ديوار، وضعيت نورگيري و تهويه بهتر شد و از طرف دیگه با کم شدن مقادير قابل ملاحظه‌اي ديوار و کاشي و عايق‌کاري و ...، در مخارج اوليه‌ي احداث بنا صرفه‌جويي شد که به‌نفع سازنده (بساز- بفروش) بود. به‌علاوه باعث شد واحدهاي تنگ و کوچک کمي بزرگتر و دل‌گشاتر به نظر برسند. جالب اينجاست که اين فضا علي‌رغم ناسازگاري آن با شيوه‌ي سکونتي و فرهنگ جامعه، خیلی زود با استقبال همراه شد. (آشپزخانه اپن با شیوه‌ی معیشتی خانواده‌های ایرانی سازگار نیست، چون هم شیوه‌های آماده‌سازی و پخت و پز سنتی هنوز در اغلب خانواده‌ها رواج دارد و هم داشتن محرمیت، یا به اصطلاح در دید نبودن این قسمت خانه هنوز هم مهم است.)
اما چرا آشپزخانه اپن علی‌رغم تمام تعارضات آن با زندگی ما، باید به‌ ناگهان تبدیل به یک عرف بشود که تا دورترین روستاها هم رسوخ کند و آشپزخانه‌ای قدیمی‌تر در کمتر از دو دهه از یاد برود؟ شاید چند دليل را بشود حدس زد. اول، به‌وجود آوردن وجه تمايز چشمگير بين تيپ خانه‌هاي گذشته با خانه‌هاي جديد است. آشپزخانه اپن نماد نو بودن، به روز بودن و جدید بودن است که در فرهنگ ما، برای اغلب کالاها از جمله خانه ارزش مهمی محسوب می‌شود. اپن کردن آشپزخانه کاری است که حتما باید در تعمیر و بازسازی هر خانه‌ای انجام شود، وگرنه خانه نو نمی‌شود. دوم، امکان به‌نمايش گذاشتن تجهيزات و لوازم متعدد و عمدتاً گران‌قيمت آشپزخانه مانند يخچال، ماکروفر، کابينت‌ها و غيره است که موجب تفاخر و ارتقاء منزلت ميزبان مي‌گردد. بخش عمده‌ای از هزینه‌ی خرید وسایل هر خانه‌ای این روزها صرف خرید تجهیزات آشپزخانه می‌شود و این کالاها فقط برای انجام کاری خاص مورد استفاده قرار نمی‌گیرند، بلکه جزیی از تزیینات خانه هستند، درست مانند فرش و لوستر اتاق پذیرایی. سوم، به‌تدریج شیوه‌ی زندگی جدید که در آن با کمتر شدن تعداد و ميزان استفاده از آشپزخانه به‌عنوان جایی که در آن مي‌بايد در چند نوبت در روز مراحل آماده‌سازي و پخت غذا صورت بگيرد، در حال رواج پیدا کردن، خصوصاً میان زوج‌هاي شاغل است، به‌گونه‌ای که تعارضات آشپزخانه اپن کم‌کم کمرنگ و قابل چشم‌پوشی می‌شود.
آشپزخانه اپن به سرعت سه مرحله‌ی کالاشدگي، يکسان سازي و عامه‌سازي را طی کرد و حالا بعد از گذشت نزديک دو دهه از رواج فضاي آشپزخانه اُپن و جايگزيني آن با آشپزخانه، به‌نظر مي‌رسد اين فضا جايگاه خود را در خانه‌ها تثبيت کرده است، به‌گونه‌اي که ديگر هيچ بناي مسکوني جديدي نيست که در آن آشپزخانه اُپن وجود نداشته باشد.

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

زن باید خوشگل باشه، سفید و کمی چاق



« ... دختری دید چون صد هزار نگار... دو چشم چون دو نرگس، مژه‌ها چون تیر آرش... رخی چون گل، زنخدانی چون گوئی، گرد چاهی و گردنی کوتاه و صد غبغب بر غبغب زیر زنخ افتاده[!]... ساعدی کوتاه و پنجه‌ای خرد، پشت دست هزار چال درافتاده... شکمی آرد میده که به‌حریر بیزی و روغن بادام بسرشی... دو ران چون دو هیون[!]. دو ساق چون دو ستون عاج و...»
نقل قول بالا، توصیف نگاری است از کتاب سمک عیار. اگر قدری خیالتان را بازی دهید و سیمای این معشوقه را تصور کنید، حتما شما هم مثل من از تصویری که پیش چشمتان نقش می‌بندد وحشت خواهید کرد.
راستی چرا این قدر معیارهای زیبایی زنان دیروز با دلبرکان امروزی تفاوت دارد. خدا ناصرالدین شاه را بیامرزد! اگر یکی از داف‌های شمال شهر تهران را که حالا پسرها جلویشان با ماشین ملق می‌زنند، به حرمسرای شاه شهید، یا هرکدام از اسلافش که خبره‌ی این کار بودند، راه می‌دادند، حتماّ سلطان صاحب قران از وحشت فریادی از جگر برمی‌آورد که ای وای! اول مدتی غذایش بدهید و بگذارید پره گوشتی بر استخوانش بنشیند تا بعد ....
شاید فکر کنیم، خب سلیقه‌ها تغییر کرده... « اون زمان اون جوری می‌پسندیدن...». اما راستش باور اینکه سلیقه‌ی ما در این مدت کوتاه، کمتر از هفتاد- هشتاد سال، این قدر تغییر کرده، آن هم در این مورد، خیلی سخت است. این وسط احتمالاّ پای سلیقه و دلبخواه من و تو تنها مهم نیست... بگذارید بررسی این مطلب را از اینجا شروع کنم:
تا همین اواسط قرن بیستم، یک دختر هشت، نه ساله‌ی روستایی و حتی شهری (از خانواده‌ای معمولی) که در این سن و سال دیگر باید برای شوهر کردن آماده می‌شد، چه سر و وضع و شکل و قیافه‌ای می‌توانست داشته باشد؟ او احتمالاّ از زمانی که یادش می‌آمد، زمانی که شاید از راه افتادن و حرف زدنش مدتی نگذشته بود، بایست مسئولیتی به‌دوش می‌کشید و کاری انجام می‌داد، بزرگ کردن بچه‌های دیگر، کمک در کار خانه یا مزرعه، نشستن روبروی دار قالی یا کنار پاشوره و ... و غذای هر روزش، مانند بقیه‌ی خانواده، هر چه سر سفره پیدا می‌شد، بود. یعنی بیشتر مواقع، چیزی در حد سیر شدن. طبیعی است این دختر انگشتانش خشن، پوستش آفتاب سوخته و اندامش بر اثر کار روزانه عاری از گوشت و چربی اضافی باشد. تنها دختران تجار بازار و فراشان حکومتی و فالان‌الدوله‌ها و بهمان‌السلطنه‌ها بودند که می‌توانستند دست به سیاه و سفید نزنند و در سایه‌ی اندرونی لم بدهند و با خوردن مال بابا هر روز بیشتر دنبه دور شکم و غبغبشان اضافه شود. آن دوران چاق بودن و چند پره گوشت داشتن، به‌نوعی اتیکتی اشرافی به‌حساب می‌آمد که برازنده‌ی هر زن و دختر معمولی نبود. پس به‌جاست که عاشقان قصه‌ها، که عمومشان پسران شاهان و امیران اند و بچه پولدار، عاشق دختری شوند که هم کمیاب باشد و هم نشانه‌هایی از شان و مقام خانواده‌ی بزرگان در او یافت شود. و عجب آنکه در تمام طول تاریخ والاترین جلوه‌ی زیبایی (زییایی زنانه) براساس همین سلیقه‌ی اشرافی تعریف شده است.
اما بعد از فراوان شدن نان و برنج، دیگر هر زنی (طبقه‌ متوسطی) از پس چاق شدن برمی‌آمد، حتی نا‌خواسته! پس طبیعی است که نشانه‌ی اشرافی بودن اعتبارش از دست برود و معیار زیبایی تغییر کند. گرچه با ابعاد پیچیده‌ای که جامعه‌ی امروز پیدا کرده و پای پدیده‌ای به‌نام رسانه در این میان باز شده، طبیعی است پیدا کردن ریشه‌های معیارهای زیبایی جدید خیلی سخت‌تر از دیروز باشد، اما شاید بشود ادعا کرد هنوز همان پول است که تکلیف سلیقه‌هایمان را مشخص می‌کند. این روزها توانگری مالی و البته زیبایی و جذابیت، یعنی کم کردن وزن، پول و وقت کافی داشتن برای خرج کردن و لاغر شدن، کلاس بدنسازی و رقص رفتن و ساعت‌ها به‌خود رسیدن و در نهایت داشتن اندامی شبیه جنیفر لوپز و یا ...

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

داستان هرم...



چند وقت پیش با مطلبی (به‌ظاهر جدی!) در فضای وب روبرو شدم که در اون نویسنده سعی داشت پرده از توطئه‌ای شوم برداره و بعضی از حقایق ناپیدا رو در جامعه رو کنه و پته‌ی بعضی‌ها رو بریزه روی آب. آقای نویسنده ادعا می‌کرد هر چی حجم هرمی شکل در کل عالم ساخته می‌شه، ردی از دست مرموز فراماسونرها رو می‌شه، جایی اون پشت مشت‌ها، در ساخت اون بنا شناسایی کرد، "چون هرم سمبل تفکر فراماسونری است". این نویسنده که ظاهرا از نویسندگان متعهد کشور هم هست، لیستی از بناهایی مانند مسجد نمایشگاه و مجلس شورای اسلامی و مسجد سعادت آباد رو نام برده بود و در آخر هم اشاره‌ای به آرامگاه بنیان‌گزار جمهوری اسلامی کرده بود و چهار حجم هرمی کنار مرقد رو هم که ظاهرا از خیمه‌های کربلا الگو برداری شده، سمبل نفوذ فراماسونری تا اعماق جامعه دونسته بود.
حالا بگذریم از اینکه احجام افلاطونی همین چندتا حجم مکعب مستطیل و هرم و استوانه است و بگذریم از اینکه حتی قبل از فراماسونری در بعضی بناهای سنتی مثل بقعه‌ شیخ زاهد گیلانی، در لاهیجان، هرم مانندی روی مقبره قرار داشته،... چیزی که قضیه رو برای من جالب کرد واکنش سریع مسئولان و متولیان امر به کشف این توطئه بود.
ممنوعیت به کارگیری معماری غربی در تهران !!! (مقامات شهری تهران اعلام کردند که ساختمانهای هرمی شکل را به دلیل "عدم تناسب" آنها با فرهنگ ایرانی و اسلامی از معماری این شهر حذف می کنند)
اول باور نمی‌کردم، اما خبر صحت داشت. وقتی این تصمیم که توسط دکتر فلان، معاون محترم شهر تهران، اعلام عمومی و بعد ابلاغ می‌شه، شاید دو معنا بشه ازش برداشت کرد:
اولا، بلاهت تا خرخره‌مان بالا آمده و مغز خر خوردیم (دور از جون شما) که یک شبه همان خر برمان می‌دارد که یا حسین مظلوم، دست استعمار عیان شد و بگیرید و ببندید و تا دیر نشده هرم‌ها را مخروطی و گنبدی کنید....
دوما، قضیه چیز دیگه‌ یه؟ ضوابط ساختمان‌های هرمی شکل غلط یا درست، تدبیر نیم‌بندی بود برای کنترل ساختمان‌های بلند و برج‌هایی که از گوشه و کنار شهر سر در می‌آوردن تا حداقل اگر حریف برج سازی نمی‌شیم، حداقل تا حدودی عوارض جانبی این برج‌ها مانند سایه‌اندازی و ارتفاع‌شون رو تعدیل کنیم. به‌هر حال این تنها ضابطه‌ای بود که نیم‌بند مهاری می‌زد به شهوت برج سازها... و در این مدت هر اتفاقی افتاده، ظاهرا دکتر‌های شهرداری هم دنبال بهانه‌ای بودند تا از شر این نیمچه ضابطه هم خلاص شوند و چه بهانه‌ای بهتر از ساحت فرهنگ اسلامی و ایرانی.

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

شهر مرده‌ها و شهر زنده‌ها


« نگا کن اینا پدر و پسر بودن، پسره دو سال قبل پدرش مرده...، حتماً تصادفی، چیزی کرده... شاید هم خودکشی»
« چی شد آقا تصمیمت رو نگرفتی؟...»
اوستا منتظر جوابم ایستاده. سنگ‌های قبر رو که می‌بینم، بی‌اختیار سعی می‌کنم داستان زندگی هرکدوم از مرده‌ها رو تصور کنم و فراموش می‌کنم برای چی دارم تو قبرستون دور می‌گردم.
« کار سختی نیست، همین چند تا مدله، می‌خوای یه جوره دیگه‌اش رو هم نشونت بدم...»
دنبال اوستا راه می‌افتم. همین طور که سریع از روی قبرها پا برمی‌داره، بلند بلند حرف می‌زنه و چیزایی رو توضیح می‌ده. سعی می‌کنم روی سنگ‌ها پا نذارم. عقب می‌افتم. اوستا صبر می‌کنه تا بهش برسم.
« این هم یه مدل دیگه‌ی سنگ سیاهه. بهش می‌گن سنگ برزیلی. نگا کن سنگ هیچ لکه و رگه‌ای نداره. این‌ها آبچکون نداره. می‌تونم برات شیب‌دار هم کارش بذارم...»
به پنج قبر سیاهِ یک شکل نگاه می‌کنم و اسم‌های حک شده‌ی روشون رو می‌خونم و بلافاصله از اوستا می‌پرسم:
« این‌ها تو تصادف کشته شدن؟ انگار همه مال یه خانواده هستن.»
« والا من خبر ندارم. شما به سنگ توجه کن و اگه می‌پسندی، تصمیمت رو بگیر.»
« یعنی فقط همین مدل‌ها بود ؟»
« به! آقا ده جور سنگ نشونت دادم، سفید، سیاه، حاشیه‌دار، برجسته، با گلدون، بی‌گلدون... همین‌هاست دیگه. هم تنوع داره، هم متفاوته و هم هر جور قیمتی بخوای هست... حالا تا چی صلاح دانی.»
« این‌ها که فقط هفت، هشت مدل بیشتر نبود، من یه چیز متفاوت می‌خوام. یه جوری با بقیه فرق داشته باشه..»
« همه همین رو می‌گن، اما بالاخره معذوریت‌های انتخاب رو هم باید در نظر بگیری. نظر من رو بخوای یه نگاه به سنگ‌های اطراف قبر متوفی‌ات بنداز، یه مدل غیر از اون‌ها انتخاب کن. کاملاً به چشم می‌یاد.»
نگاهی به دشت قبرها می‌ندازم. سلیقه‌ی اوستا و معذوریت‌های مهارتش و جنس‌های موجود بازار به اینجا شکل و قیافه داده، نه خواست و پسند من. از اوستا می‌پرسم:
« یعنی جور دیگه‌ای نمی‌شه؟»
« خودت رو خسته نکن، هر کسی رو بیاری همینه...» چند برگه کاغذ از جیبش در می‌یاره و می‌ده دستم.
« اینا کلکسیون شعره. می‌تونی یکی رو انتخاب کنی...»
به شهر برمی‌گردم. هنوز سرمای قبرستون تو استخون‌هام مونده و گرم نشدم. با معاملات ملکی قرار دارم تا بریم و خونه‌ی جدیدی رو که می‌خوام اجاره کنم، نشونم بده. تصویر چهره‌ی ساختمون‌ها از جلوی چشمم به سرعت رد می‌شه. تا امروز متوجه نشده بودم. چقدر ساختمون‌های این شهر به سنگ‌های قبر شباهت دارن.

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

PARADISE NOW



بسم الله الرحمن الرحیم...
مبارز جلوی دوربین ایستاده و آخرین وصیت‌اش را، قبل از انجام عملیات استشهادی از روی نوشته‌ای می‌خواند:
ما باید مبارزه را تا پایان اشغال ادامه دهیم. بدنمان تنها چیزی است که در این جهاد علیه اشغال پایان ناپذیر برایمان باقی مانده است...
فرمانده به این مبارز که اکنون بمبی مهیب و کشنده است، در لفافه‌ی ظاهری آراسته، صورت سه تیغ تراشیده با کت و کراوات، می‌گوید:
این افتخار تنها نصیب اندک کسانی می‌شود. ان شاء الله وقتی شما به بهشت وارد شدید، ما اداره‌ی مابقی امور را به‌عهده می‌گیریم و خاطره قهرمانی شما را بیاد خواهیم آورد.
عملیات انتحاری به دلایلی یک روز به تعویق می‌افتد. مبارز به همراه دختر دلبندش در شهر می‌گردد. شهر نابلوس زندانی است که انسان‌ها در آن تلاش می‌کنند فقط زنده بمانند. جایی که دیگر در آن ارزش شهید و خائن با هم برابر شده. مبارز دختر را می‌بوسد و از او جدا می‌شود.

- اگر نمی‌توانیم یکسان زندگی کنیم، پس حداقل یکسان بمیریم.
- نمی‌توان تا ابد کشت و کشته شد. باید در جستجوی راهی برای زندگی عادلانه بود.
- تلاش‌های گروه‌های حقوق بشر و صلح دوست دیری است که رنگ باخته و بی‌اثر است.
- رفتار صلح‌جو بهانه کشتار را از دست اسراییل می‌گیرد.
- ساده لوح نباش. آزادی بی‌بها نیست. تا زمانی که بی‌عدالتی هست، کسی باید قربانی شود.
- قربانی شدن و انتقام با هم تفاوت دارند. اگر ما هم بکشیم، ظالم و مظلوم دیگر تفاوتی با هم ندارند.
- بعد از مرگ، ما صاحب بهشت خواهیم شد، نه آنها.
- بهشت تنها رویایی در ذهن است.
- به هر حال رویای بهشت بهتر از زندگی در این جهنم است. ما مردگانیم. وقتی انسان مجبور به انتخاب تلخ‌ترین است که تنها گزینه‌اش تلخی باشد.
بحث، دعوا و جدل بی‌پایان. راه درست کدام است؟ در آنجا بعضی فرجام را از راه صلح می‌جویند و بعضی از طریق مبارزه، اما به هر حال هر دو در یک چیز مشترکند، نفرت از اشغال گر.
مبارز در آخرین کلام به فرمانده‌اش می‌گوید:
من در اردوگاه متولد شدم و تنها یک‌بار، آن هم وقتی ده سالم بود برای عمل جراحی اجازه یافتم از کرانه‌ی باختری خارج شوم. گناهان اشغال‌گران بی‌شمار است، اما بدترین گناهشان اینست که انسان‌ها را چنان زبون می‌کنند تا به موجوداتی خائن تبدیل شوند. با این عمل آن‌ها نه تنها مقاومت مردم را از بین می‌برند، بلکه غرورشان، خانواده‌هایشان و تمامی هستی‌شان را نابود می‌کنند. زندگی بدون غرور بی‌معنا است، خصوصا آنکه دنیا با بی‌تفاوتی نگاهت کند. حالا که تنها هستیم، خودمان باید به فکر چاره باشیم. آنها باید بدانند اگر آسایشی برای ما وجود ندارد، برای آنها هم وجود نخواهد داشت. زورمندیشان برایشان بی‌فایده است. اسفبار آنکه آنها مظلوم نما هستند و به دنیا نشان می‌دهند، آنها هستند که قربانی و مظلوم واقع شده‌اند. حالا که این‌طور است، ما هم باید دو نقش به عهده بگیریم، مظلوم و ظالم.
فیلم "  الجنته الان  " (PARADISE NOW) محصول سال 2005 و ساخته هانی ابواسد است. در این فیلم نگاهی متفاوت به یکی از چالش برانگیزترین مسایل جهان شده است. نگاهی که نه سیاه است، نه سفید.

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

بدبختی



« خانواده‌های خوشبخت شبیه یکدیگرند، اما خانواده‌های بدبخت، جز به خود به خانواده‌ی دیگری شباهت ندارند.»
اولین جمله‌ی رمان آناکارنینا شاید به‌اندازه‌ی مجموع دیگر جملات آن بار معنایی دارد. شباهت خانواده‌های خوشبخت در چه چیزی است؟.... شاید بهتر باشد این سوال را این‌طور مطرح کنیم: چه چیزی خانواده‌های بدبخت را از هم متمایز می‌کند؟ یا، آیا بدبختی است که به خانواده‌ها و افراد هویت می‌دهد و آن‌ها را یگانه می‌کند تا بهم شبیه نباشند؟... پس اگر این‌طور است همه خانواده‌ها به‌هم شبیه‌اند، یکسان‌اند، بوم سفیدی هستند بی‌نقش و بی‌رنگ، تا بدبختی سر برسد و بر پیکره‌ی این تابلو اثری بگذارد. یعنی خوشبختی به خودی خود معنا ندارد. خوشبختی زمانی است که بدبختی نباشد و به‌عبارتی هیچ چیز نباشد... بدبختی است که به دنیا معنا می‌دهد بر آن سنگینی می‌کند.
وقتی تولستوی این جمله را در سرآغاز کتابش آورد، شاید می‌خواست این نکته را گوش زد کند که هر داستانی، روایتی از یک بدبختی است. قصه‌ی خوشبختی را همه می‌دانیم، ارزش شنیدن ندارد، همین و تمام. چیزی که شایسته‌ی تعریف کردن و شنیدن است، همان داستان بدبختی است که هربار شکل و صورتی متفاوت به‌خود می‌گیرد. قصه از آنجا لیاقت گفته شدن را پیدا می‌کند که بدبختی آغاز شود:
« خانواده‌ی ابلوفسکی گرفتار بدبختی غیرمترقبه‌ای شد... و بقیه‌ی ماجرا.