۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

زن باید خوشگل باشه، سفید و کمی چاق



« ... دختری دید چون صد هزار نگار... دو چشم چون دو نرگس، مژه‌ها چون تیر آرش... رخی چون گل، زنخدانی چون گوئی، گرد چاهی و گردنی کوتاه و صد غبغب بر غبغب زیر زنخ افتاده[!]... ساعدی کوتاه و پنجه‌ای خرد، پشت دست هزار چال درافتاده... شکمی آرد میده که به‌حریر بیزی و روغن بادام بسرشی... دو ران چون دو هیون[!]. دو ساق چون دو ستون عاج و...»
نقل قول بالا، توصیف نگاری است از کتاب سمک عیار. اگر قدری خیالتان را بازی دهید و سیمای این معشوقه را تصور کنید، حتما شما هم مثل من از تصویری که پیش چشمتان نقش می‌بندد وحشت خواهید کرد.
راستی چرا این قدر معیارهای زیبایی زنان دیروز با دلبرکان امروزی تفاوت دارد. خدا ناصرالدین شاه را بیامرزد! اگر یکی از داف‌های شمال شهر تهران را که حالا پسرها جلویشان با ماشین ملق می‌زنند، به حرمسرای شاه شهید، یا هرکدام از اسلافش که خبره‌ی این کار بودند، راه می‌دادند، حتماّ سلطان صاحب قران از وحشت فریادی از جگر برمی‌آورد که ای وای! اول مدتی غذایش بدهید و بگذارید پره گوشتی بر استخوانش بنشیند تا بعد ....
شاید فکر کنیم، خب سلیقه‌ها تغییر کرده... « اون زمان اون جوری می‌پسندیدن...». اما راستش باور اینکه سلیقه‌ی ما در این مدت کوتاه، کمتر از هفتاد- هشتاد سال، این قدر تغییر کرده، آن هم در این مورد، خیلی سخت است. این وسط احتمالاّ پای سلیقه و دلبخواه من و تو تنها مهم نیست... بگذارید بررسی این مطلب را از اینجا شروع کنم:
تا همین اواسط قرن بیستم، یک دختر هشت، نه ساله‌ی روستایی و حتی شهری (از خانواده‌ای معمولی) که در این سن و سال دیگر باید برای شوهر کردن آماده می‌شد، چه سر و وضع و شکل و قیافه‌ای می‌توانست داشته باشد؟ او احتمالاّ از زمانی که یادش می‌آمد، زمانی که شاید از راه افتادن و حرف زدنش مدتی نگذشته بود، بایست مسئولیتی به‌دوش می‌کشید و کاری انجام می‌داد، بزرگ کردن بچه‌های دیگر، کمک در کار خانه یا مزرعه، نشستن روبروی دار قالی یا کنار پاشوره و ... و غذای هر روزش، مانند بقیه‌ی خانواده، هر چه سر سفره پیدا می‌شد، بود. یعنی بیشتر مواقع، چیزی در حد سیر شدن. طبیعی است این دختر انگشتانش خشن، پوستش آفتاب سوخته و اندامش بر اثر کار روزانه عاری از گوشت و چربی اضافی باشد. تنها دختران تجار بازار و فراشان حکومتی و فالان‌الدوله‌ها و بهمان‌السلطنه‌ها بودند که می‌توانستند دست به سیاه و سفید نزنند و در سایه‌ی اندرونی لم بدهند و با خوردن مال بابا هر روز بیشتر دنبه دور شکم و غبغبشان اضافه شود. آن دوران چاق بودن و چند پره گوشت داشتن، به‌نوعی اتیکتی اشرافی به‌حساب می‌آمد که برازنده‌ی هر زن و دختر معمولی نبود. پس به‌جاست که عاشقان قصه‌ها، که عمومشان پسران شاهان و امیران اند و بچه پولدار، عاشق دختری شوند که هم کمیاب باشد و هم نشانه‌هایی از شان و مقام خانواده‌ی بزرگان در او یافت شود. و عجب آنکه در تمام طول تاریخ والاترین جلوه‌ی زیبایی (زییایی زنانه) براساس همین سلیقه‌ی اشرافی تعریف شده است.
اما بعد از فراوان شدن نان و برنج، دیگر هر زنی (طبقه‌ متوسطی) از پس چاق شدن برمی‌آمد، حتی نا‌خواسته! پس طبیعی است که نشانه‌ی اشرافی بودن اعتبارش از دست برود و معیار زیبایی تغییر کند. گرچه با ابعاد پیچیده‌ای که جامعه‌ی امروز پیدا کرده و پای پدیده‌ای به‌نام رسانه در این میان باز شده، طبیعی است پیدا کردن ریشه‌های معیارهای زیبایی جدید خیلی سخت‌تر از دیروز باشد، اما شاید بشود ادعا کرد هنوز همان پول است که تکلیف سلیقه‌هایمان را مشخص می‌کند. این روزها توانگری مالی و البته زیبایی و جذابیت، یعنی کم کردن وزن، پول و وقت کافی داشتن برای خرج کردن و لاغر شدن، کلاس بدنسازی و رقص رفتن و ساعت‌ها به‌خود رسیدن و در نهایت داشتن اندامی شبیه جنیفر لوپز و یا ...

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

داستان هرم...



چند وقت پیش با مطلبی (به‌ظاهر جدی!) در فضای وب روبرو شدم که در اون نویسنده سعی داشت پرده از توطئه‌ای شوم برداره و بعضی از حقایق ناپیدا رو در جامعه رو کنه و پته‌ی بعضی‌ها رو بریزه روی آب. آقای نویسنده ادعا می‌کرد هر چی حجم هرمی شکل در کل عالم ساخته می‌شه، ردی از دست مرموز فراماسونرها رو می‌شه، جایی اون پشت مشت‌ها، در ساخت اون بنا شناسایی کرد، "چون هرم سمبل تفکر فراماسونری است". این نویسنده که ظاهرا از نویسندگان متعهد کشور هم هست، لیستی از بناهایی مانند مسجد نمایشگاه و مجلس شورای اسلامی و مسجد سعادت آباد رو نام برده بود و در آخر هم اشاره‌ای به آرامگاه بنیان‌گزار جمهوری اسلامی کرده بود و چهار حجم هرمی کنار مرقد رو هم که ظاهرا از خیمه‌های کربلا الگو برداری شده، سمبل نفوذ فراماسونری تا اعماق جامعه دونسته بود.
حالا بگذریم از اینکه احجام افلاطونی همین چندتا حجم مکعب مستطیل و هرم و استوانه است و بگذریم از اینکه حتی قبل از فراماسونری در بعضی بناهای سنتی مثل بقعه‌ شیخ زاهد گیلانی، در لاهیجان، هرم مانندی روی مقبره قرار داشته،... چیزی که قضیه رو برای من جالب کرد واکنش سریع مسئولان و متولیان امر به کشف این توطئه بود.
ممنوعیت به کارگیری معماری غربی در تهران !!! (مقامات شهری تهران اعلام کردند که ساختمانهای هرمی شکل را به دلیل "عدم تناسب" آنها با فرهنگ ایرانی و اسلامی از معماری این شهر حذف می کنند)
اول باور نمی‌کردم، اما خبر صحت داشت. وقتی این تصمیم که توسط دکتر فلان، معاون محترم شهر تهران، اعلام عمومی و بعد ابلاغ می‌شه، شاید دو معنا بشه ازش برداشت کرد:
اولا، بلاهت تا خرخره‌مان بالا آمده و مغز خر خوردیم (دور از جون شما) که یک شبه همان خر برمان می‌دارد که یا حسین مظلوم، دست استعمار عیان شد و بگیرید و ببندید و تا دیر نشده هرم‌ها را مخروطی و گنبدی کنید....
دوما، قضیه چیز دیگه‌ یه؟ ضوابط ساختمان‌های هرمی شکل غلط یا درست، تدبیر نیم‌بندی بود برای کنترل ساختمان‌های بلند و برج‌هایی که از گوشه و کنار شهر سر در می‌آوردن تا حداقل اگر حریف برج سازی نمی‌شیم، حداقل تا حدودی عوارض جانبی این برج‌ها مانند سایه‌اندازی و ارتفاع‌شون رو تعدیل کنیم. به‌هر حال این تنها ضابطه‌ای بود که نیم‌بند مهاری می‌زد به شهوت برج سازها... و در این مدت هر اتفاقی افتاده، ظاهرا دکتر‌های شهرداری هم دنبال بهانه‌ای بودند تا از شر این نیمچه ضابطه هم خلاص شوند و چه بهانه‌ای بهتر از ساحت فرهنگ اسلامی و ایرانی.

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

شهر مرده‌ها و شهر زنده‌ها


« نگا کن اینا پدر و پسر بودن، پسره دو سال قبل پدرش مرده...، حتماً تصادفی، چیزی کرده... شاید هم خودکشی»
« چی شد آقا تصمیمت رو نگرفتی؟...»
اوستا منتظر جوابم ایستاده. سنگ‌های قبر رو که می‌بینم، بی‌اختیار سعی می‌کنم داستان زندگی هرکدوم از مرده‌ها رو تصور کنم و فراموش می‌کنم برای چی دارم تو قبرستون دور می‌گردم.
« کار سختی نیست، همین چند تا مدله، می‌خوای یه جوره دیگه‌اش رو هم نشونت بدم...»
دنبال اوستا راه می‌افتم. همین طور که سریع از روی قبرها پا برمی‌داره، بلند بلند حرف می‌زنه و چیزایی رو توضیح می‌ده. سعی می‌کنم روی سنگ‌ها پا نذارم. عقب می‌افتم. اوستا صبر می‌کنه تا بهش برسم.
« این هم یه مدل دیگه‌ی سنگ سیاهه. بهش می‌گن سنگ برزیلی. نگا کن سنگ هیچ لکه و رگه‌ای نداره. این‌ها آبچکون نداره. می‌تونم برات شیب‌دار هم کارش بذارم...»
به پنج قبر سیاهِ یک شکل نگاه می‌کنم و اسم‌های حک شده‌ی روشون رو می‌خونم و بلافاصله از اوستا می‌پرسم:
« این‌ها تو تصادف کشته شدن؟ انگار همه مال یه خانواده هستن.»
« والا من خبر ندارم. شما به سنگ توجه کن و اگه می‌پسندی، تصمیمت رو بگیر.»
« یعنی فقط همین مدل‌ها بود ؟»
« به! آقا ده جور سنگ نشونت دادم، سفید، سیاه، حاشیه‌دار، برجسته، با گلدون، بی‌گلدون... همین‌هاست دیگه. هم تنوع داره، هم متفاوته و هم هر جور قیمتی بخوای هست... حالا تا چی صلاح دانی.»
« این‌ها که فقط هفت، هشت مدل بیشتر نبود، من یه چیز متفاوت می‌خوام. یه جوری با بقیه فرق داشته باشه..»
« همه همین رو می‌گن، اما بالاخره معذوریت‌های انتخاب رو هم باید در نظر بگیری. نظر من رو بخوای یه نگاه به سنگ‌های اطراف قبر متوفی‌ات بنداز، یه مدل غیر از اون‌ها انتخاب کن. کاملاً به چشم می‌یاد.»
نگاهی به دشت قبرها می‌ندازم. سلیقه‌ی اوستا و معذوریت‌های مهارتش و جنس‌های موجود بازار به اینجا شکل و قیافه داده، نه خواست و پسند من. از اوستا می‌پرسم:
« یعنی جور دیگه‌ای نمی‌شه؟»
« خودت رو خسته نکن، هر کسی رو بیاری همینه...» چند برگه کاغذ از جیبش در می‌یاره و می‌ده دستم.
« اینا کلکسیون شعره. می‌تونی یکی رو انتخاب کنی...»
به شهر برمی‌گردم. هنوز سرمای قبرستون تو استخون‌هام مونده و گرم نشدم. با معاملات ملکی قرار دارم تا بریم و خونه‌ی جدیدی رو که می‌خوام اجاره کنم، نشونم بده. تصویر چهره‌ی ساختمون‌ها از جلوی چشمم به سرعت رد می‌شه. تا امروز متوجه نشده بودم. چقدر ساختمون‌های این شهر به سنگ‌های قبر شباهت دارن.

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

PARADISE NOW



بسم الله الرحمن الرحیم...
مبارز جلوی دوربین ایستاده و آخرین وصیت‌اش را، قبل از انجام عملیات استشهادی از روی نوشته‌ای می‌خواند:
ما باید مبارزه را تا پایان اشغال ادامه دهیم. بدنمان تنها چیزی است که در این جهاد علیه اشغال پایان ناپذیر برایمان باقی مانده است...
فرمانده به این مبارز که اکنون بمبی مهیب و کشنده است، در لفافه‌ی ظاهری آراسته، صورت سه تیغ تراشیده با کت و کراوات، می‌گوید:
این افتخار تنها نصیب اندک کسانی می‌شود. ان شاء الله وقتی شما به بهشت وارد شدید، ما اداره‌ی مابقی امور را به‌عهده می‌گیریم و خاطره قهرمانی شما را بیاد خواهیم آورد.
عملیات انتحاری به دلایلی یک روز به تعویق می‌افتد. مبارز به همراه دختر دلبندش در شهر می‌گردد. شهر نابلوس زندانی است که انسان‌ها در آن تلاش می‌کنند فقط زنده بمانند. جایی که دیگر در آن ارزش شهید و خائن با هم برابر شده. مبارز دختر را می‌بوسد و از او جدا می‌شود.

- اگر نمی‌توانیم یکسان زندگی کنیم، پس حداقل یکسان بمیریم.
- نمی‌توان تا ابد کشت و کشته شد. باید در جستجوی راهی برای زندگی عادلانه بود.
- تلاش‌های گروه‌های حقوق بشر و صلح دوست دیری است که رنگ باخته و بی‌اثر است.
- رفتار صلح‌جو بهانه کشتار را از دست اسراییل می‌گیرد.
- ساده لوح نباش. آزادی بی‌بها نیست. تا زمانی که بی‌عدالتی هست، کسی باید قربانی شود.
- قربانی شدن و انتقام با هم تفاوت دارند. اگر ما هم بکشیم، ظالم و مظلوم دیگر تفاوتی با هم ندارند.
- بعد از مرگ، ما صاحب بهشت خواهیم شد، نه آنها.
- بهشت تنها رویایی در ذهن است.
- به هر حال رویای بهشت بهتر از زندگی در این جهنم است. ما مردگانیم. وقتی انسان مجبور به انتخاب تلخ‌ترین است که تنها گزینه‌اش تلخی باشد.
بحث، دعوا و جدل بی‌پایان. راه درست کدام است؟ در آنجا بعضی فرجام را از راه صلح می‌جویند و بعضی از طریق مبارزه، اما به هر حال هر دو در یک چیز مشترکند، نفرت از اشغال گر.
مبارز در آخرین کلام به فرمانده‌اش می‌گوید:
من در اردوگاه متولد شدم و تنها یک‌بار، آن هم وقتی ده سالم بود برای عمل جراحی اجازه یافتم از کرانه‌ی باختری خارج شوم. گناهان اشغال‌گران بی‌شمار است، اما بدترین گناهشان اینست که انسان‌ها را چنان زبون می‌کنند تا به موجوداتی خائن تبدیل شوند. با این عمل آن‌ها نه تنها مقاومت مردم را از بین می‌برند، بلکه غرورشان، خانواده‌هایشان و تمامی هستی‌شان را نابود می‌کنند. زندگی بدون غرور بی‌معنا است، خصوصا آنکه دنیا با بی‌تفاوتی نگاهت کند. حالا که تنها هستیم، خودمان باید به فکر چاره باشیم. آنها باید بدانند اگر آسایشی برای ما وجود ندارد، برای آنها هم وجود نخواهد داشت. زورمندیشان برایشان بی‌فایده است. اسفبار آنکه آنها مظلوم نما هستند و به دنیا نشان می‌دهند، آنها هستند که قربانی و مظلوم واقع شده‌اند. حالا که این‌طور است، ما هم باید دو نقش به عهده بگیریم، مظلوم و ظالم.
فیلم "  الجنته الان  " (PARADISE NOW) محصول سال 2005 و ساخته هانی ابواسد است. در این فیلم نگاهی متفاوت به یکی از چالش برانگیزترین مسایل جهان شده است. نگاهی که نه سیاه است، نه سفید.

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

بدبختی



« خانواده‌های خوشبخت شبیه یکدیگرند، اما خانواده‌های بدبخت، جز به خود به خانواده‌ی دیگری شباهت ندارند.»
اولین جمله‌ی رمان آناکارنینا شاید به‌اندازه‌ی مجموع دیگر جملات آن بار معنایی دارد. شباهت خانواده‌های خوشبخت در چه چیزی است؟.... شاید بهتر باشد این سوال را این‌طور مطرح کنیم: چه چیزی خانواده‌های بدبخت را از هم متمایز می‌کند؟ یا، آیا بدبختی است که به خانواده‌ها و افراد هویت می‌دهد و آن‌ها را یگانه می‌کند تا بهم شبیه نباشند؟... پس اگر این‌طور است همه خانواده‌ها به‌هم شبیه‌اند، یکسان‌اند، بوم سفیدی هستند بی‌نقش و بی‌رنگ، تا بدبختی سر برسد و بر پیکره‌ی این تابلو اثری بگذارد. یعنی خوشبختی به خودی خود معنا ندارد. خوشبختی زمانی است که بدبختی نباشد و به‌عبارتی هیچ چیز نباشد... بدبختی است که به دنیا معنا می‌دهد بر آن سنگینی می‌کند.
وقتی تولستوی این جمله را در سرآغاز کتابش آورد، شاید می‌خواست این نکته را گوش زد کند که هر داستانی، روایتی از یک بدبختی است. قصه‌ی خوشبختی را همه می‌دانیم، ارزش شنیدن ندارد، همین و تمام. چیزی که شایسته‌ی تعریف کردن و شنیدن است، همان داستان بدبختی است که هربار شکل و صورتی متفاوت به‌خود می‌گیرد. قصه از آنجا لیاقت گفته شدن را پیدا می‌کند که بدبختی آغاز شود:
« خانواده‌ی ابلوفسکی گرفتار بدبختی غیرمترقبه‌ای شد... و بقیه‌ی ماجرا.

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

زمستان است


                                                                                                                                                   
رفیع پیتز (Rafi Pitts)، فیلمساز و کارگردان، به سال 1346 در مشهد متولد شد. او یکی از چهره‌های شناخته شده‌ی سینمای ایران است که توانسته چندین جایزه معتبر بین‌المللی را کسب کند. امسال آخرین فیلم او «شکارچی» همانند فیلم پیشین او «زمستان است» در جشنواره‌ی فیلم برلین نامزد دریافت خرس طلایی این جشنواره شد. متاسفانه فیلم «زمستان است» (It's Winter) اکران محدودی در ایران داشت، اما در خارج از کشور با استقبال خوبی روبرو شد.
این فیلم که چهار سال پیش ساخته شد، اقتباسی است از داستان «سفر» نوشته محمود دولت آبادی. در داستان سفر قصه‌ی مردی حکایت می‌شود که در جستجوی کار، بار سفر می‌بندد و راهی دیار غربت می‌شود و زن جوان و فرزندش را تنها می‌گذارد. غیبت مرد به درازا می‌کشد و همسرش گمان می‌کند او در این سفر جان باخته. اما او پس از زمانی دراز، با جسمی معلول و روحی آزرده به شهر و محله‌ی خود برمی‌گردد. روی برگشتن به خانه را ندارد، دورادور می‌ایستد و خانه‌اش را می‌پاید و در همین زمان متوجه حضور مردی جوان در خانه می‌شود، شوهر جدید زن‌اش. این آدم پاک‌باخته، چاره‌ی دیگری ندارد جز آنکه خودش را به زیر چرخ‌های سنگین قطار بیندازد.
این داستان که حدود چهار دهه از عمر آن می‌گذرد، ویژگی‌های زمانی و مکانی خاصی به‌همراه دارد. سال‌های آغازین دهه‌ی چهل، برای اکثر نویسندگان و روشنفکران ایرانی که تحت تاثیر اندیشه‌های چپگرا بودند، پدیده‌های اجتماعی مانند فقر و طبقه‌ی زحمت‌کش، در کانون اصلی توجه‌شان قرار می‌گرفت و مضمون اصلی آثارشان را شکل می‌داد. همزمان در این سال‌ها دور جدیدی از مهاجرت ایرانیان به خارج از کشور آغاز شد. گروهی از مردان و کارگران فقیر ایرانی در جستجوی درآمدی اندک راهی کشور‌های متمول جنوب خلیج فارس خصوصاً کویت شدند و در این سفر غیرقانونی آن‌ها مجبور بودند سختی‌های زیادی را به‌جان بخرند تا لقمه نانی به‌دست بیاورند. این اتفاق دستمایه بعضی از آثار ادبی مانند «سفر» شد تا نویسندگانی چون دولت‌آبادی با زبان خاص خود و تحت‌تاثیر الگوهای تفکرات سوسیالیستی مفاهیمی مانند مهاجرت، کارگر، زن، صنعت و مانند این‌ها را در داستانش روایت کند.
از طرف دیگر مکان روایت قصه، حاشیه‌ی ریل‌های قطار در مناطق جنوبی تهران است. حاشیه نشینی در کنار ریل‌های قطار، معنایی خاص در فرهنگ شهرنشینی تهران داشت. ساکنان خانه‌های کوچک حاشیه‌ی خط، انسان‌هایی فقیر بودند (و هنوز هستند) که بنا به جبر زمانه، مجبور به ساخت بی‌مجوز و سکنی در خانه‌هایی شدند که حرکت بی‌وقفه‌ی غول آهنی هم آسایش شب و روزشان را سلب می‌کرد و هم جان کودکان بازیگوششان را به‌خطر می‌انداخت. سکونت در کنار خط آهن، به معنای فقر، عدم آسایش و بی‌ثباتی بود. حاشیه‌ی خط یعنی جنوب شهرِ جنوب شهر و به همین خاطر است که در بسیاری از آثار فرهنگی آن دوره این محل نمود داشته است.
و اما، کارگردان روایت قصه را پنجاه سال جلو می‌آورد و می‌خواهد آن را در زمان حال روایت کند. فیلم با صحنه‌هایی از زمستان برفی و موسیقی حسین علیزاده و آوای شجریان و شعر زمستان اخوان ثالث آغاز می‌شود. مواجهه با لایه‌های متنی دیگر مانند شعر، موسیقی و البته تصویر در همان آغاز این انتظار را در مخاطب ایجاد می‌کند که باید شاهد روایت دیگری از قصه باشد (انتظاری که تغییر عنوان فیلم از سفر به زمستان آن را پیشتر به او یادآوری کرده بود)، روایتی از همان دردهای آشنا اما در مکان و زمان امروز، یعنی شهر تهران در دهه‌ی هشتاد. اما این انتظار در نهایت به‌سرانجام چندانی نمی‌رسد و فیلم‌ساز تا حد زیادی نمی‌تواند خود را از زیر بار روایت قصه‌ی اصلی رها کند و چیز بیشتری به آن بیافزاید و روایتی دیگر ارائه دهد.
 تصاویر خانه‌ای دور افتاده در بیابان و مکان‌هایی در شرق و غرب و جنوب تهران که فیلم‌برداری در آن‌ محل‌ها انجام شده، وقتی در فیلم کنار هم می‌آیند، گویا ناکجا آبادی را می‌سازند که به چشم یک تهرانی امروزی، حتی ساکن جنوب شهر هم به‌سختی آشنا می‌آیند. به‌همین منوال نشان‌هایی که یادآور زمان امروز باشند در فیلم نادرند و تاکید زیادی بر نمایش تصاویر خانه‌های کهنه و ماشین‌های قدیمی شده است. گویا وجه زیبایی شناسانه تصاویر برای فیلمساز از اهمیت بیشتری داشته تا هویت زمانی و مکانی داستان.
اما فیلم در پردازش شخصیت‌ها موفق‌تر است و تا حد زیادی تیپ شخصیت‌های متفاوت و امروزی‌تری را در مقایسه با داستان اصلی مشاهده می‌کنیم که الگوهای رفتاری و کنش‌هایشان، متاثر از زندگی در فضای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی امروز ایران و شهر تهران است. این موضوع در ارتباط با شخصیت‌های اصلی نمود بیشتری دارد.
رفیع پیتز ادامه دهنده‌ی راه کارگردانان مطرح ایرانی پیش از خود مانند سهراب شهید ثالث، در صحنه‌پردازی، کادربندی تصاویر و فیلم‌برداری، و عباس کیارستمی در سادگی گفتار و استفاده از نابازیگرها است که او توانسته هوشمندانه زندگی واقعی آن‌ها را وارد داستان فیلم کند (گرچه استفاده از نابازیگران و قرار دادن آن‌ها در کنار یک هنرپیشه‌ی حرفه‌ای (میترا حجار) ضعف بازی آن‌ها را بیشتر به چشم می‌آورد).
با تمام این اوصاف فیلم جذابیت‌های خاص خود را دارد. تدوین خوب، تصاویر زیبا و جذاب و استفاده از نورپردازی‌های بدیع در اغلب صحنه‌های فیلم، بیننده را مجذوب خود می‌کند که تا به آخر همراه فیلم بماند.

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

A BEGINNER`S GUIDE TO ACTING ENGLISH



مهاجرت پدیده‌ی جدیدی نیست. تاریخ مهاجرت، ترک وطن و ساکن شدن در دیاری دیگر، با تاریخ تمدن بشر عجین شده و در آمیخته است. اما با آغاز قرن بیستم، مهاجرت ابعاد متفاوت و گسترده‌ای پیدا کرد و با شروع هزاره‌ی سوم مهاجرت به‌عنوان پدیده‌ای جهانی راه خود را به محافل دانشگاهی و روشنفکری باز نمود. گرچه سرآغاز توجه به عناوینی مرتبط با بحث‌های پسااستعماری و تفاوت‌های فرهنگی، از محافل آکادمیک غرب از حدود سه دهه پیش از آن شروع شده بود، اما سلسله حملات تروریستی بعد از یازدهم سپتامبر، باعث شد تا علاوه بر نخبگان، سیاست‌مداران، اقتصادیون و مردم کوچه و بازار هم به این مباحث علاقه نشان دهند.
ادبیات هم در این میان بی‌نصیب نماند. بازگویی خاطرات مهاجرت به کشوری جدید و بیان خاطرات تلخ و گاهی شیرین آن، خصوصا اگر بر اساس روایتی زندگی‌نامه‌ای بازگو شود، جذابیت‌های زیادی برای هر مخاطبی دارد. دردهایی که بعضی‌ها با گوشت و جانشان آن را لمس کرده‌اند و بعضی‌ها قادر به تصور آن هستند. تاریخ ادبیات سال‌های اخیر نمونه‌های این چنینی زیادی را شاهد بوده، مانند نویسندگانی چون جامپا لیری که آثار بی‌نظیری در این ارتباط آفریده است. البته در این میان نویسندگان ایرانی هم بیکار ننشستند.در طی سال‌های گذشته، مرجان ساتراپی  دو کتاب کمیک استریپ «پرسپولیس» را نوشت که اندکی بعد تبدیل به فیلمی به‌همین نام شد و فیروزه جزایری دوما هم کتاب « عطر سنبل، عطر کاج» (عنوان ترجمه‌ی فارسی) را منتشر کرد که هر دوی این آثار با مخاطبان زیادی هم در ایران و هم در خارج از کشور روبرو شدند. و اما این‌بار نوبت شاپی (شاپرک) خرسندی، دختر هادی خرسندی، شاعر نام‌آشنا رسیده است تا کتابی با همین مضمون را به رشته‌ی تحریر درآورد و روانه‌ی بازار کند.

A BEGINNER`S GUIDE TO ACTING ENGLISH
A Family. On the Run. In a Foreign Country...England

بر جلد کتاب پرهیب سیاه‌رنگ خانواده‌ای نقش بسته که از خانه‌ای با سقفی گنبدی و درختی نخل در کنار آن، به سوی خانه‌ای با سقف شیب‌دار و درختی پهن‌برگ در حال دویدن هستند. پدر پیشاپیش حرکت می‌کند و کیفی اداری و کلاهی به‌سر دارد. یک دختر و پسر در پشت سر او هستند و پسر دست دخترک را که بر زمین مانده می‌کشد، گویی مجال صبر کردن ندارند. آخرین نفر مادر است که کوهی از چمدان و بار و وسیله، همچون زنان شرقی بر سرش گذاشته و به‌دنبال بقیه است. انحنای مسیر حرکت تداعی کننده‌ی شکل زمین و دوری سفر از این سر عالم به دیگر سوی آن است. عنوان کتاب هم که دو سوم جلد را اشغال کرده، با حروفی فانتزی و آرایه‌ای از نقش‌های بته‌جقه بر جلد حک شده است. بر بالای کتاب و بر فراز نام نویسنده، عبارت «بهترین کمدین زن جوان بریتانیا» نوشته شده است و از آنجا که کتاب یک اتوبیوگرافی است، به‌گونه‌ای آخرین جمله‌ی کتاب، در اولین سطر آن نوشته شده است. طرح جلد کتاب در همان ابتدا حرف‌های زیادی به مخاطبش می‌زند و حکایت‌گر داستان است.
کتاب گرچه به انگلیسی و برای مخاطب انگلیسی زبان نوشته شده، اما به‌نظر می‌رسد فراوانی کلمات «پنگیلش» در متن خواندن آن را برای کسی که فارسی نمی‌داند کمی دشوار کرده است. کتاب همچون کتاب خانم جزایری، روایتی طنزگونه دارد. تلفظ اشتباه اسامی فارسی و تبدیل آن به کلمات مسخره، تلفظ بد و واژگونه کردن معانی در بیان والدین و نمونه‌هایی از این دست که در جای‌جای کتاب به آن‌ها اشاره شده، چنان حکایت می‌شود تا خواننده را به خندیدن وادارد. شاید این‌کار تلخی، سختی و خشونت موقعیتی که یک مهاجر در آن گرفتار آمده است را تا حدی عادی و فانتزی جلوه دهد. معلوم است راوی قصد ندارد با بیان دراماتیک حوادث، مخاطب غیره هم‌وطن خود را دچار عذاب وجدان نماید و از او انتقام بگیرد، یا برای مخاطب هم‌وطن خود ذکر مصیبت کند تا او برایش دل بسوزاند. برای او گذشته‌ها گذشته و او حالا باید در کشور جدید خود در کنار همان غریبه‌هایی که بعضی خوب هستند و بعضی بد، بماند، زندگی کند و ادامه‌ی نسل دهد، پس چه بهتر که با زبانی طنز با همه‌چیز کنار بیاید و در آشتی باشد. از طرف دیگر هم‌وطنانش یا سایر ملیت‌هایی که به‌دلایل مختلف مجبور به مهاجرت هستند، خیال نکنند آنان که رفته‌اند، پاک باخته‌اند. سختی‌های مهاجرت چنان سخت و ناگوار نیست که نشود سال ها بعد نشست و درباره‌ی آن اتفاقات فکر کرد و خندید. و در آخر، همان‌گونه که از روی جلد مشخص است، کامیابی و شهرت هم ممکن است نصیب بعضی از این مهاجران شود.
گرچه بیشتر کتاب به بیان خاطرات فردی و شخصی نویسنده در مدرسه و روابطش با برادر و دوستان هم سن و سالش اختصاص پیدا کرده، اما اظهار نظر نویسنده و شیوه‌ی بیان و نحوه‌ی روایت او راجع به وقایع دوران انقلاب و حوادث پس از آن، جای تامل و ژرف اندیشی زیاد دارد. نویسنده هیچ‌گاه پس از انقلاب در ایران زندگی نکرده و حکایت او از جریانات پس از سال 57 بازگویی آن چیزی است که شنیده است، اتفاقات و حوادثی واقعی که بسیاری از ایرانیان شاهد آن بوده‌اند (البته نویسنده گاهی گرفتار اشتباهاتی کوچک هم می‌شود، به عنوان مثال می‌گوید: رضا شاه! ژانویه‌ی سال 79 از ایران فرار کرد). او از دید کودکی معصوم نظاره‌گر و روایت‌گر تلاطمات و چالش‌ها و خشونت‌هایی است که در دنیای بزرگان انقلابی و ضد انقلابی اطرافش رخ می‌دهد و در مرکز آن‌ها پدرش قرار دارد. نویسنده با این ترفند، هم زبان طنز خود را حفظ کرده و هم با قرار گرفتن در پشت شخصیت کودک معصوم به‌گونه‌ای ملودرام وقایع را بازگو کرده است تا وجهه‌ی سیاسی به خود نگیرد و مناقشه برانگیز نباشد و در نهایت پدر، شخصیت محبوب دختران، بهترین جایگاه و منزلت را در آن میان به‌دست آورد.
در مجموع اثر خانم خرسندی گرچه روایتی ساده دارد و گاهی بیان بعضی حوادث به درازا می‌کشد، اما در نهایت بخش‌هایی از کتاب گیراست و در کل جالب توجه است و بیش از این‌ها جای بحث و گپ و گفت دارد.