« ... دختری دید چون صد هزار نگار... دو چشم چون دو نرگس، مژهها چون تیر آرش... رخی چون گل، زنخدانی چون گوئی، گرد چاهی و گردنی کوتاه و صد غبغب بر غبغب زیر زنخ افتاده[!]... ساعدی کوتاه و پنجهای خرد، پشت دست هزار چال درافتاده... شکمی آرد میده که بهحریر بیزی و روغن بادام بسرشی... دو ران چون دو هیون[!]. دو ساق چون دو ستون عاج و...»
نقل قول بالا، توصیف نگاری است از کتاب سمک عیار. اگر قدری خیالتان را بازی دهید و سیمای این معشوقه را تصور کنید، حتما شما هم مثل من از تصویری که پیش چشمتان نقش میبندد وحشت خواهید کرد.
راستی چرا این قدر معیارهای زیبایی زنان دیروز با دلبرکان امروزی تفاوت دارد. خدا ناصرالدین شاه را بیامرزد! اگر یکی از دافهای شمال شهر تهران را که حالا پسرها جلویشان با ماشین ملق میزنند، به حرمسرای شاه شهید، یا هرکدام از اسلافش که خبرهی این کار بودند، راه میدادند، حتماّ سلطان صاحب قران از وحشت فریادی از جگر برمیآورد که ای وای! اول مدتی غذایش بدهید و بگذارید پره گوشتی بر استخوانش بنشیند تا بعد ....
شاید فکر کنیم، خب سلیقهها تغییر کرده... « اون زمان اون جوری میپسندیدن...». اما راستش باور اینکه سلیقهی ما در این مدت کوتاه، کمتر از هفتاد- هشتاد سال، این قدر تغییر کرده، آن هم در این مورد، خیلی سخت است. این وسط احتمالاّ پای سلیقه و دلبخواه من و تو تنها مهم نیست... بگذارید بررسی این مطلب را از اینجا شروع کنم:
تا همین اواسط قرن بیستم، یک دختر هشت، نه سالهی روستایی و حتی شهری (از خانوادهای معمولی) که در این سن و سال دیگر باید برای شوهر کردن آماده میشد، چه سر و وضع و شکل و قیافهای میتوانست داشته باشد؟ او احتمالاّ از زمانی که یادش میآمد، زمانی که شاید از راه افتادن و حرف زدنش مدتی نگذشته بود، بایست مسئولیتی بهدوش میکشید و کاری انجام میداد، بزرگ کردن بچههای دیگر، کمک در کار خانه یا مزرعه، نشستن روبروی دار قالی یا کنار پاشوره و ... و غذای هر روزش، مانند بقیهی خانواده، هر چه سر سفره پیدا میشد، بود. یعنی بیشتر مواقع، چیزی در حد سیر شدن. طبیعی است این دختر انگشتانش خشن، پوستش آفتاب سوخته و اندامش بر اثر کار روزانه عاری از گوشت و چربی اضافی باشد. تنها دختران تجار بازار و فراشان حکومتی و فالانالدولهها و بهمانالسلطنهها بودند که میتوانستند دست به سیاه و سفید نزنند و در سایهی اندرونی لم بدهند و با خوردن مال بابا هر روز بیشتر دنبه دور شکم و غبغبشان اضافه شود. آن دوران چاق بودن و چند پره گوشت داشتن، بهنوعی اتیکتی اشرافی بهحساب میآمد که برازندهی هر زن و دختر معمولی نبود. پس بهجاست که عاشقان قصهها، که عمومشان پسران شاهان و امیران اند و بچه پولدار، عاشق دختری شوند که هم کمیاب باشد و هم نشانههایی از شان و مقام خانوادهی بزرگان در او یافت شود. و عجب آنکه در تمام طول تاریخ والاترین جلوهی زیبایی (زییایی زنانه) براساس همین سلیقهی اشرافی تعریف شده است.
اما بعد از فراوان شدن نان و برنج، دیگر هر زنی (طبقه متوسطی) از پس چاق شدن برمیآمد، حتی ناخواسته! پس طبیعی است که نشانهی اشرافی بودن اعتبارش از دست برود و معیار زیبایی تغییر کند. گرچه با ابعاد پیچیدهای که جامعهی امروز پیدا کرده و پای پدیدهای بهنام رسانه در این میان باز شده، طبیعی است پیدا کردن ریشههای معیارهای زیبایی جدید خیلی سختتر از دیروز باشد، اما شاید بشود ادعا کرد هنوز همان پول است که تکلیف سلیقههایمان را مشخص میکند. این روزها توانگری مالی و البته زیبایی و جذابیت، یعنی کم کردن وزن، پول و وقت کافی داشتن برای خرج کردن و لاغر شدن، کلاس بدنسازی و رقص رفتن و ساعتها بهخود رسیدن و در نهایت داشتن اندامی شبیه جنیفر لوپز و یا ...