« نگا کن اینا پدر و پسر بودن، پسره دو سال قبل پدرش مرده...، حتماً تصادفی، چیزی کرده... شاید هم خودکشی»
« چی شد آقا تصمیمت رو نگرفتی؟...»
اوستا منتظر جوابم ایستاده. سنگهای قبر رو که میبینم، بیاختیار سعی میکنم داستان زندگی هرکدوم از مردهها رو تصور کنم و فراموش میکنم برای چی دارم تو قبرستون دور میگردم.
« کار سختی نیست، همین چند تا مدله، میخوای یه جوره دیگهاش رو هم نشونت بدم...»
دنبال اوستا راه میافتم. همین طور که سریع از روی قبرها پا برمیداره، بلند بلند حرف میزنه و چیزایی رو توضیح میده. سعی میکنم روی سنگها پا نذارم. عقب میافتم. اوستا صبر میکنه تا بهش برسم.
« این هم یه مدل دیگهی سنگ سیاهه. بهش میگن سنگ برزیلی. نگا کن سنگ هیچ لکه و رگهای نداره. اینها آبچکون نداره. میتونم برات شیبدار هم کارش بذارم...»
به پنج قبر سیاهِ یک شکل نگاه میکنم و اسمهای حک شدهی روشون رو میخونم و بلافاصله از اوستا میپرسم:
« اینها تو تصادف کشته شدن؟ انگار همه مال یه خانواده هستن.»
« والا من خبر ندارم. شما به سنگ توجه کن و اگه میپسندی، تصمیمت رو بگیر.»
« یعنی فقط همین مدلها بود ؟»
« به! آقا ده جور سنگ نشونت دادم، سفید، سیاه، حاشیهدار، برجسته، با گلدون، بیگلدون... همینهاست دیگه. هم تنوع داره، هم متفاوته و هم هر جور قیمتی بخوای هست... حالا تا چی صلاح دانی.»
« اینها که فقط هفت، هشت مدل بیشتر نبود، من یه چیز متفاوت میخوام. یه جوری با بقیه فرق داشته باشه..»
« همه همین رو میگن، اما بالاخره معذوریتهای انتخاب رو هم باید در نظر بگیری. نظر من رو بخوای یه نگاه به سنگهای اطراف قبر متوفیات بنداز، یه مدل غیر از اونها انتخاب کن. کاملاً به چشم مییاد.»
نگاهی به دشت قبرها میندازم. سلیقهی اوستا و معذوریتهای مهارتش و جنسهای موجود بازار به اینجا شکل و قیافه داده، نه خواست و پسند من. از اوستا میپرسم:
« یعنی جور دیگهای نمیشه؟»
« خودت رو خسته نکن، هر کسی رو بیاری همینه...» چند برگه کاغذ از جیبش در مییاره و میده دستم.
« اینا کلکسیون شعره. میتونی یکی رو انتخاب کنی...»
به شهر برمیگردم. هنوز سرمای قبرستون تو استخونهام مونده و گرم نشدم. با معاملات ملکی قرار دارم تا بریم و خونهی جدیدی رو که میخوام اجاره کنم، نشونم بده. تصویر چهرهی ساختمونها از جلوی چشمم به سرعت رد میشه. تا امروز متوجه نشده بودم. چقدر ساختمونهای این شهر به سنگهای قبر شباهت دارن.
۱ نظر:
جالبه که این تشابه به شدت آزاردهندست. نمی دونم ما آدم ها اساسا دوست داریم متفاوت باشیم یا چون مورد تشابهمون زشت و بدریخته دوست داریم متفاوت باشیم. قطعه های قدیمی سنگ های یک دست وساده ای داره با یک عالمه درخت که ردیف سنگ ها رو از هم جدا کردن. فکر نمی کنم کسی تو این سادگی و شباهت یک دست دلش بخواد باز هم متفاوت باشه.
ارسال یک نظر